به نام خدا
روی شیروانی چوبی چشمانم را بستم و در خیال خواستم:
خواستم پرواز را بیبال معنایش کنم
خواستم بی ابر اشکی گشته دریایش کنم
یا که اصلا در سکوت ماهتاب آسمان
با خودم نجوا کنم گل را به صحرایش کنم
خواستم تا که برای ماهیان آبی برم
از امید زندگی سیراب دنیایش کنم
آدم از این قصهها خندید، چشمش بست و رفت
گفت من مانم که با یک بنده تنهایش کنم