به نام خدا
تاریخی جدید می خواهد خروج ننه سرما . این جا دیاری شگفت است . چهل فصل دارد !!!!
ریزش برگ بهاری خش خش آن زیر جارو
در بهار سرد امسال پشت بامی زیر پارو
میوه هایی بس رسیده در بر کل درختان
مانده آن از سال پیشین فاسد و له در زمستان
پشت کرده موج باران بر قیام سبزه سازاران
قهر او در راه صلحی با اجاقی بس فروزان
از میان این قیامت مانده تنها یک نشانه
یادگاری روی چوبی از درختان زمانه
سال خوبی داشته باشید .
ما را دعا کنید.
بنی بشر
به نام خدا
بهار روی هر شاخه یک شمع روشن کرده . روز میلاد بنفشه است .
شکوفه آمده از ابر، چو بارشی ز بهار
به روی مرکب چوبی ، به روی شاخه سوار
چکیده قطره ی امّید ، به روی حوض سراب
دوباره آبیَ تیره ، ز یاد برده غبار
هوای صبح سپیدم به یاد زرد خزان
دوباره برگ بهاری بگشته سبزه گسار
به کوی کودکی از دل دمیده باد صبا
شکوه لحظه ی باران به یاد خود بسپار
سرود کوچ قناری ، شنیده سرو کهن
ز چشمه های خدایی شکوفه های تبار
بعد عمری نظر عنایت کنید
به نام خدا
حس شعر امشبم بی هیاهو آمدست
مرغ ژرفای دلم بی تکاپو آمدست
شاید او شد در قفس شعر من قفلی بر او
با قفس پر می کشد از همین رو آمدست
به نام خدا
در پی مطرح شدن شایعاتی متعدد خواستم تا شما را در جریان گذاشته و صحت آن را جویا شوم . خواهشمند است مرا بی خبر نگذارید .
شایعه گشته که هر شایعه بی پایه شده
صاحب تخت ملل یک شبه بی خانه شده
روح در اوج فلک ،ابرخزان در دل تو
دل نگاهی به خود انداخته دیوانه شده
برف سوغات بهار از سر تابستان است
آفتاب از غم خورشید خودش سایه شده
کاغذ شعر خودم قطعه ایی از چوبه ی او
جنگل بکر دلم آه ، تبر خانه شده
به نام خدا
آسمان می گرید حتی اگر ابر ورود نکند. مرگ من می رسد حتی اگر خورشید هم غروب نکند . نور روزی سایه ای بر ماه می شود. همه چیز در فناست.
به غنچه های دوباره سلام من ببرید
به سرزمین بهاره سلام من ببرید
طلوع فجر و سکوتی ز قصه آمدنم
به فجر و نور ستاره سلام من ببرید
زکات روز جوانی به ابر داده ام انگار
به برف روی جوانه سلام من ببرید
درخت سبز همیشه چو پای چوبه ی دار
به سنگ قبر و جنازه سلام من ببرید
ولی غم نداشته باش خدا بزرگ است...
به نام خدا
میلاد پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) مبارک :
سراب چشم وجودم ، به لعل تشنه ی ابر
نگاه تنگ غروبم , سپید رفته به قبر
سواره های سیاهی, شراره های پلید
بدون سورهی ماندن, بدون اسم امید
در این دیار خموشی ,در این بلاد فریب
سکوت جهل و رسیدن ,به انتهای غریب
ولی یکی ز شب تار ، تبار گشته زمانه
طلوع حور شبانه شدست ماه خزانه
چو از ستاره درخشید جمال نور یقین
چو آسمان خدایی به روشنای امین
چو از حلول رسالت رسیده موسم مهر
غبار غم به کناری ز روی چاک سپهر
ز شرک و کفر تنیده ، به چاه تنگ زوال
صراط قاصد ایمان , به مقصدی چو کمال
دوباره نهر خدایی روان به روح فلق
دمیده مصحف یزدان , بخوان تو رب علق
سروده شده در : 18 بهمن
به نام خدا
روی شیروانی چوبی چشمانم را بستم و در خیال خواستم:
خواستم پرواز را بیبال معنایش کنم
خواستم بی ابر اشکی گشته دریایش کنم
یا که اصلا در سکوت ماهتاب آسمان
با خودم نجوا کنم گل را به صحرایش کنم
خواستم تا که برای ماهیان آبی برم
از امید زندگی سیراب دنیایش کنم
آدم از این قصهها خندید، چشمش بست و رفت
گفت من مانم که با یک بنده تنهایش کنم
به نام خدا
بهشت را به دست گرفته بود و تقسیم می کرد بی آن که ارض بی پایانش را پایانی برسد ، به او که رسید ، سفره ی فردوس به زیر پایش پهن کرد. بی آنکه اجر بی پایانش آغازی برسد .
دوباره مژده ی باران، دوباره صبح سپید
دوباره بوی ترانه ، دوباره اسم امید
سوار خسته ز مشرق که پشت ابر مانده
سرور مژده ی باران به برگ خسته دهید
رها چنان که رسد موج به ساحل ابدی
نسیم خیس بهاری به بیکرانه دمید
دگر رود به کناری غبار غم ز رخت
بلور مانده به شبنم برای خود ببرید
چنان پرنده به پرواز بدون فکر فرود
دعای مادر و آهی بهشت را بخرید